امیرسامامیرسام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

پسر ما امیرسام

امیر سام و دوستاش

امیرسام یه پسر عمه داره بنام امیر علی که  مثل داداش میمونن و همدیگرو خیلی دوست دارن کلی پسر آقا و مودبی هست و مامی خیلی خیلی دوسش داره، قراره امیرسام وقتی بزرگ شد از امیر علی فوتبال یاد بگیره     و کلی باهم بازی بکنند                امیرسام مامان یه همبازی خیلی خوب داره که اسمش ونداد هست و مامی عاشقشه   کلی گل پسره و کلی هنرمند  قراره امیرسامی وقتی بزرگ بشه با وندادی کلی با هم کارای مختلف و هیجان انگیز بکنند  و اینم بگم که همدیگرو خیلی دوست دارن             امیر سامی یه عالمه دوستای دیگه هم داره که همش...
26 خرداد 1392

پنج ماهگیت مبارککککککککککککککککک بزرگ مرد کوچک

مامی جون روز به روز داری باهوشتر میشی و حواست بیشتر به همه جا هست دیگه تو طول روز کمتر میخوابی و خواب ظهرت و عصرت بیشتر هست خلاصه مامی دیوووووووووووووووووووونته  امیرسامی من، دیگه هوا گرم شده و در ماه اردیبهشت هستیم و من شمارو بیشتر روزا می برم با کالسکت بیرون هوا خوری ، خیلی دوست داری و همش ماشینا و درختارو نگاه می کنی و اصلا هم خسته نمی شی گوشگولکم.           پسر خوشگلم مامی یه عالمه برات شعر میخونه، هر روز با همدیگه کتاب می خونیم، می رقصیم خلاصه کلی حال می کنیم  شعرای امیرسام  که مامی براش ساخته و میخونه :         امییییرسام پسر مامان امیییییی...
26 خرداد 1392

سیسمونی دردونه مامان

بالاخره روز موعود رسید و وسایل خشگلتو از نی نی سالن اوردن با چه ذوق و شوقی اتاقتو به اتفاق بابایی، مامان بزرگ، وخاله ها و  مامان بزرگ  مامانت چیدیم چقدر زیبا و دیدنی شده بود... هر روز من وبابایی می رفتیم تو اتاقت و در کمدتو باز می کردیم ولباساتو نگاه می کردیم و همش می گفتیم کی میشه امیرسام این لباساشو بپوشه...        مامی اینم عکس کمد لباسات که برات تعریف کردم             مامی جون اینها هم بقیه عکس های اتاق شما هستن       اینم ماشینت که دایی نیما برات فرستاد پسرم   ...
26 خرداد 1392

روز تولد جهانشاه

مامی جون، روز چهارشنبه 91/9/8 دل تو دل منو بابایی نبود به دستور پزشک ساعت 8 شب باید می خوابیدم و فقط باید یه غذای ساده می خوردم مثل سوپ ! خلاصه با هر سختی بود خوابیدم بابایی که از استرس نخوابید و منو ساعت 4 صبح پنجشنبه  91/9/9 بیدار کرد و من هم  شروع به جمع و جور کردن ساک هامون که از هفته ها قبل آماده کردم شدم، بعدش از زیر قرآن رد شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم  چون باید ساعت 5 بیمارستان می بودیم. تو راه بابایی همش با من حرف می زد و به من روحیه میداد و تو کل دوران بارداری خیلی هوای مامی رو داشت بابایی ازت خیلی ممنونم خسته نباشی       وقتی رسیدیم بیمارستان دلهرم هی بیشتر و بیشتر میشد &nbs...
26 خرداد 1392

امیر سام شش ماهه، نمونه ای نمونه

پسر نمونه مامان، عشقک مامانی و بابایی شش ماه گذشت چقدر زود داره می گذره و شما داری بزرگ و بزرگتر میشی مادر، پسر گلم روز به روز می بینم که فرق کردی از خودت صداهای مختلف در میاری البته اگه دلت بخواد وقتی هم که ما دلمون می خواد شما حرف بزنی خودمونم بکشیم با اون چشمای خمارت فقط مارو نگاه می کنی و لبخند تحویلمون میدی جیگرم.     کلی ذوق میکنی وقتی بابایی از سر کار میاد و دوست داری بری بغلشو باهاش بازی کنی، دیگه خیلی قشنگ همه چیزارو می گیری تو دستت، و دو تا دستاتو می بری بالا و انگشتای کوچولوی توپولیتو حرکت میدی دیگه داری همه چیزو می شناسی.   عکسای روی یخچالو خیلی دوست داری و من هر روز می برمت کنار یخچال تا اونارو نگاه ک...
26 خرداد 1392

امیر سام و پشمالوها

امیرسامی مامان دیگه کلی با اسباب بازیهات و خرسیهاتو ... بازی می کنی پشمالوهاتو گذاشته بودم دورت که ازت عکس بگیرم دیدیم داری باهاشون کشتی می گیری و حسابی درگیر بودی باهاشون عزیز دلم       ...
12 خرداد 1392
1